خورشید آهسته غروب می کرد...
آهسته آهسته رفتیم
جمع عشاق جمع بود
همه عاشق بودیم همه سر مست
از خاک آمده بودیم و باید به خاک می رفتیم
از معبر عشق همه عشاق عبور نکردند
عاشق واقعی عبور کرد و بقیه جا ماندند
به نام خوب خدا شروع کردیم .
اما پایانی غمبار و پر از حسرت نصیبمان شد
گرمی و سردی روزگار را چشیدیم اما حیف که بهره ای نبردیم
شاید معشوق طلب نکرد
آن زمان خورشید آهسته بالا می آمد و آهسته تر غروب میکرد و این درد مرا دوچندان میکند
درد من اینست که با این همه صبر خورشید چرا جاماندم؟
اینک بجز حسرت و غم چیز دیگری برایم نمانده .
دلخوشم به خاطرات دلخوشم به تقسیم درد و تقسیم بغض
بغض نوشت : آنکه آرام کند درد مرا غیر تو کیست.